کاروان گلها
حاوی بهترین غزلیات شورانگیز از شعرای نامی ایران

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپيد

برگهای سبز بيد

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز

خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبريز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در اين روزگار

جامه رنگين نمی‌ پوشی به کام

باده رنگين نمی ‌بينی به جام

نقل و سبزه در ميان سفره نيست

جامت از آن می که می ‌بايد تهی است

ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم

ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار

گر نکوبی شيشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فريدون مشيری

پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:نرم نرمک می رسد اينک بهار , فريدون مشيری, :: 10:47 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی

ازین عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن

با تو گفتنم :  

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست

نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگر اشعاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

شعر از وحشی بافقی

شنبه 24 دی 1390برچسب:شرح پریشانی , وحشی بافقی , :: 12:2 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

دل خود را بديدار تو حاجتمند ميدانم

                      غم هجر تو بنيادم بخواهد كندميدانم
مرا گوئي سر خود گيروپايم بسته ئي محكم
                      عظيم آشفته ام ليكن خلاص از بند ميدانم
رخت پوشيده بوداز من دل گمراه و من هرگز
                     حديث اونميگويم بكس هر چند ميدانم
تو ميگويي كزين پس من وفاورزم بلي خوبان
                     بگوئيداين حكايتهاونتوانند ميدانم
بمردم اوحدي زين پس مده پندو ببين او را
                     كه چونش عاشقم با آنكه خيلي پند ميدانم
شعر از اوحدي مراغه اي

 

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علم و جان را کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی؟

خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی؟

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم

کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را

با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال

زشت است ای وحشی غزال٬ ما چه زیبا می کنی

امروز ما بیچارگان امید فردایش نیست

این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی؟

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن

در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن

شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی

محمد حسین بهجت تبریزی(شهریار)

یا على باز از خدا دستى به همراه بسیج

جاودان كن در جهان این جلوه و جاه بسیج

یا على خون حسینت كى رود از یادها

گو ببیند زینب این غوغاى خون خواه بسیج

اشك و خون می بارد از آفاق آذربایجان

خود به مژگان رفته آذربایجان راه بسیج

می زداید دود آه خیمه هاى سوخته

خیمه و خرگاه زد در كربلا آه بسیج

كور دل بودند اهل كوفه و بیعت شكن

قوم سلمان است این قوم دل آگاه بسیج

غرش اى شیر خدا ببر و پلنگ خفته را

تا شود صدامیان خرگوش و روباه بسیج

لشگر اسلام شد چون سیل و طوفان در خروش

كفر اگر خود كوه باشد مى‏شود كاه بسیج

رهبر از نصر من اللّه‏ داد فرمان جهاد

تا رسد فتح قریب از نصرت اللّه‏ بسیج

با شعار یا محمد شیعه و سنى یكی است

نیست جز قرآن و حق ذكرى در افواه بسیج

این سفر با فتح پایان باز مى گردد سپاه

می دهد پایان به فتح گاه و بى گاه بسیج

سر به درگاه خدا مى‏ ساید این جهد و جهاد

شهریارا تا بسایى سر به درگاه بسیج

شهریار

شنبه 5 آذر 1390برچسب:استاد محمد حسین شهریار , :: 1:26 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

دل ز تن بردی و در جانی هنوز

دردها دادی و درمانی هنوز

آشکارا سینه ام بشکافتی

همچنان در سینه پنهانی هنوز

ملک دل کردی خراب از تیغ ناز

واندرین ویرانه سلطانی هنوز

هر دو عالم،قیمت خود گفته ای

نرخ بالا کن که ارزانی هنوز

ما ز گریه چون نمک بگداختیم

تو ز خنده شکرستانی هنوز

جان ز بند کالبد آزاد گشت

دل به گیسوی تو زندانی هنوز

پیری و شاهد پرستی هم خوشست!

«خسروا»تا کی پریشانی هنوز؟

امیر خسرو دهلوی

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا راهی که پایانش تو باشی

خوشا چشمی که رخسار تو بیند

خوشا ملکی که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل که دلدارش تو گردی

خوشا جانی که جانانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی

کسی دارد که خواهانش تو باشی

چه خوش باشد دل امیدواری

که امید  دل و جانش تو باشی

همه شادی و عشرت باشد ای دوست

در آن خانه که مهمانش تو باشی

فخرالدین عراقی

گفتم خیال وصلت گفتا بخواب بینی

گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی

گفتم خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟

گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی

گفتم رخ تو بینم گفتا زهی تصور

گفتم به خواب جانا گفتا به خواب بینی

گفتم که زلف رویت بنمای تا ببینم

گفتا که در چنین شب چون آفتاب بینی؟

گفتم خراب گشتم در دور چشم مستت

گفتا که هر چه بینی مست و خراب بینی

گفتم لب تو دیدم،صد جان،بهاست او را

گفتا مبصری تو در لعل ناب بینی

گفتم که روز «سلمان»شب شد ز تار مویت

گفتا نگربه رویم تا ماهتاب بینی

جمعه 15 مهر 1390برچسب:گفتم گفتا , سلمان ساوجی, :: 18:5 ::  نويسنده : خلیل رنجبر
درباره وبلاگ

باسلام و درود بر شما کاربر عزیز، ورود شما را به این وبلاگ خوش آمد عرض میکنم ، اين وبلاگ مجموعه اي از اشعار نامی شعرای ایران مي باشد. امیدوارم مطالب این وبلاگ مورد استفاده شما قرار گیرد اميد است قدمي كوچك در جهت اشاعه ي فرهنگ و ادبیات ایران زمین بر دارم . این وبلاگ در پايگاه ساماندهي وزارت فرهنگ اسلامي ثبت شده است.
آخرین مطالب
نويسندگان




Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت